جدول جو
جدول جو

معنی پای حوض - جستجوی لغت در جدول جو

پای حوض
(یِ حَ / حُو)
پایۀ حوض، رسوائی. (فرهنگ رشیدی). جای رسوائی و بدنامی. (برهان).
- گرد پای حوض گردیدن، کنایه از آن است که سردرگم و مبهم در جای بگردد بواسطۀ ساختن کاری و یا بدست آوردن مطلبی. (برهان) :
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر تو را پوستین نباید کرد.
انوری.
بشب زان حوض پایه هیچ نگذشت
همه شب گرد پای حوض میگشت.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
تشنه را خود شغل چه بود در جهان
گردپای حوض گشتن جاودان.
مولوی.
بیش ازین گرد پای حوض مگرد
که من امروز رند می خوارم.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میگشت این دل مجروح زارم.
اوحدی (در صفت معشوقه در حمام)
لغت نامه دهخدا
پای حوض
پاشویه، رسواگاه
تصویری از پای حوض
تصویر پای حوض
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(زَ مَ نِ / نَ دَ)
گرد حوض گردیدن:
از سر جوی عشوه آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد.
انوری.
تشنه را خود شغل چبود در جهان
گرد پای حوض گشتن جاودان.
مولوی.
، سردرگم و مبهم در جایی گشتن بواسطۀ ساختن کاری و به دست آوردن مطلبی. (برهان) (آنندراج) :
بیش از این گرد پای حوض مگرد
که من امروز رند و میخوارم.
مولوی (از آنندراج).
پی یک بوسه گرد پایۀ حوض
بسی گشتم، تو دریادل نگردی.
مولوی (از آنندراج).
، رسوا گردیدن. (آنندراج). رجوع به پای و پایۀ حوض شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ده کوچکی از دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان. 57 هزارگزی شمال باختری راور و 3 هزارگزی شمال راه فرعی راور به کرمان سکنۀ آن 30تن. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُشْ)
رسول یهوه، دوازدهمین انبیاء اصغر و ختم مصنفین عهد عتیق بود. از او چندان اطلاعی نداریم. محتمل است تخمیناً در سال 416 قبل از مسیح یعنی در اواخر حکومت لخمیا بعد از حگی و زکریا در هنگام اغتشاش عظیمی که درمیان کهنه وقوم یهود روی نموده بود نبوت می نمود. (از قاموس کتاب مقدس). این اسم خاص نویسنده کتاب نیست و نشانه ای که نام نویسنده را مشخص کند در دست نداریم. اما به جای نام او از اشاره ای که در سفر 3 آیۀ اول آمده است چنین به نظر می رسد که کسانی او را پیغمبر می دانسته اند، اما قصد او در آن عبارت این است که فرشتۀ خدا نازل خواهد شد. کتاب ملاکی در آخر پیغمبران کوچک قرار دارد و نشان می دهد که این سفر مربوط به بعد از جلای بابل است. محتویات کتاب هم همین را نشان می دهد
لغت نامه دهخدا
پاروب، بیل چوبین که برف بدان روبند و بعضی گفته اند که پاروب آن باشد که دسته ای دراز دارد که روبنده به پا ایستاده جا بروبد و مطلق جاروب نیست چنانکه بعضی گمان برده اند، (رشیدی)، پارو، (مهذب الاسماء)، و چوبی پخ با دسته ای دراز که خبازان خمیر بر آن گسترده و در تنور نهند
لغت نامه دهخدا
موضعی به مغرب کبراباد در مشرق قهستان
لغت نامه دهخدا
شعوری به نقل از جهانگیری آرد: که آن سازیست پست ترین سازها، - انتهی، این کلمه مصحف پای ستور است، رجوع به پای ستور شود
لغت نامه دهخدا
پابوس، زیارت
لغت نامه دهخدا
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
لغت نامه دهخدا
منصب علم برداری چه توغ در ترکی علم فوج را گویند، (غیاث اللغات)، گرد آمدنگاه لوطیان و سر غوغایان شهری، پاتوغ، و مجازاً هرمجمعی از مجامع، و توغ نیزه ای است و بر سر آن دم اسبی منتهی بگلولۀ زرین
لغت نامه دهخدا
پاجوش، شولان و شاخ تر که از ریشه درختی روید
لغت نامه دهخدا
ستون، دیرک، تیرک:
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوب است و بی داربند،
بوشکور
لغت نامه دهخدا
(حَ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند که در 12 هزارگزی شمال باختر بیرجند واقع شده، دامنه و گرمسیر است و 276 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، میوه باغات، لبنیات و ابریشم، شغل اهالی زراعت و مالداری و راهش مالرو است. کلاته های رباط و چشمه رباط و مزرعۀ پشت گدارجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(غِ حَ)
باغی است به شیراز از بناهای میرزا ابوالحسن خان مشیرالملک میانۀ دروازۀ کازرون و باغ بهجت آباد. (از فارسنامۀ ناصری ص 165)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ یِ حَ)
جای رسوائی و بدنامی. (برهان) :
پی یک بوسه گرد پایۀ حوض
بسی گشتم تو دل دریا نکردی.
خاقانی.
و رجوع به پای حوض شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای خوش
تصویر پای خوش
زمین گلناک و مرطوب که بسبب رفت و آمد بسیار خشک و سخت شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای کوب
تصویر پای کوب
پاکوب، پای باز رقاص بازیگر پای گر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای آور
تصویر پای آور
بزرگ توانا با قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
بوسنده پاظنکه پای کسی را بوسد، پای بوسی تشریف بخدمت: بپا بوس علی بن موسی الرضا مشرف شدم. یا به پابوس کسی رفتن، بخدمت او رسیدن حضور او مشرف شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای پوش
تصویر پای پوش
پا افزار کفش، نوعی از پا افزار چموش چاموش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای توغ
تصویر پای توغ
پاتوغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای جوش
تصویر پای جوش
شولان و شاخ تر که از ریشه درخت روید پاجوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای چوب
تصویر پای چوب
ستون دیرک تیرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای آور
تصویر پای آور
((وَ))
بزرگ، توانا، باقدرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پای کوب
تصویر پای کوب
رقاص، کوفته شده، له شده، پاکوب
فرهنگ فارسی معین
ارسی، پاچپله، پای افزار، کفش، موزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد